خانهی ما در محله ی نوهوست، منهتن پایین، اگر نمیدانید، بدانید که جای مرفهی است، یکی از مرفهترین محلهها در نیویورک، خانوادهام اصالتی خاورمیانهای دارند، اسمم را پدربزرگم روی من گذاشت، حمیدرضا، اما پدر و مادرم اصلا نمیشود که نام مسلمان رویشان گذاشت.
پول، همیشه پول در زندگی من بسیار مهم بود، و هست، بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم این مسئلهیِ پول در تمامی زندگیهای افراد بشر تاثیر داشته است، اما برای من فرق میکرد، برای من مسئله پول مانند دیگران نبود، من را به پولدار بودن میشناختند، مانند یک برچسب بود، و هنوز هم هست، البته برای من حس خوبی داشت، اما زیاد طول نکشید،

بگذارید اینگونه به شما بگویم:
پول روی بسیاری از مشکلات آدمی سرپوش میگذارد، اما آدمی و انسانیت را نمیتوان با پول حذف نمود، در ذات انسان مشکلات و سختیها وجود دارد و سرشت ما با مشکلات گره خورده، اما خب پولدار بودن و مشکل داشتن خیلی اوقات بهتر از بی پولی و مشکل داشتن است.
از خانه میزنم بیرون، هوا سوز دارد، جایی که میخواهم بروم آنقدری دور نیست که ماشینم را بیرون بیاورم، چند خیابان آن طرف تر یک کافه است، و زمانهایی که بیکاری به سرم میزند میروم آنجا، من بر خلاف دیگر پولدارها دوست دارِ مسافرت و گردش نیستم، دوست دارم در خانه و محلهام باشم، احتمالا اگر در یک خانوادهی غیر پولدار متولد میشدم هم همین گونه بودم، بعضیها اعتقاد دارند ذات آدمی با آدم به دنیا می آید و اکثر خُلق و خوها را نمیشود تغییر اساسی داد، میشود که جور دیگر نمایش دهیم اما تغییر نه
در ذات من کمی ساکت بودن در مواقعی که باید صحبت کنم وجود دارد، من هم، تنها بزرگ شدم و هم نه، پدر و مادرم همیشه خدا داشتند با همدیگر سر چیزهای کوچک دعوا میگرفتند، پدرم هم آدم خیانت کاری از کار درآمد، مادرم طلاق گرفت و من ماندم بین این دو و کلی پول، خوبی پولدار بود این است که اگر بیکار هم باشی و مردم از تو سوال کنند که چکارهای؟ میتوانی بگویی : پولدارم، اتفاقا مورد تایید هم واقع خواهی شد، یک بیکارِ پولدار از یک بی پولِ کارگر اوضاع اجتماعیاش بهتر است، نه حتی بیکار، بلکه میشود گفت: وِل.
همه را گفتم که بگویم که دختری در کافه است و من از او خوشم می آید اما سرِ زبانم خوب نیست، پول اعتماد به نفس آورترین نیروی محرکه است، اما گاهی با پول نمیتوانی باد در گلو بیندازی و برایت هیچ چیز مهم نباشد، حداقل خوبیاش این است که جزو یک آپشنهایت هم هست، من قیافهام خوب است، پولدار هم هستم، اگر میگویید این برای یافتن یک نفر کافی نیست؟ من میگویم کافی است اما نه برای همه.
گاه وقتی که از کافه بیرون میآیم به خودم میگویم چرا در جواب آن حرفش چیزی در ذهنم نیامد؟ و حال که بیرون آمدم، یادم آمده:
مثلا چند روز پیش رفتم داخل کافه، ازش یک قهوه خواستم،
گفت: شنیدم که امروز، ماه شماهاست، و نباید چیزی بخورید، رَمَدان، و کمی خنده کرد
+ اوه نه، من ..
_ مسلمان نیستی؟
+ نمیدونم ، فقط روزه نمیگیرم، زیاد کاری با دینها ندارم
و بعد قهوهام را خوردم ، کمی نگاهش کردم و رفتم
بعد که بیرون آمدم یادم آمد از یک چیز کوچک میتوانستم سرِ صحبت را باز کنم، مثلا میگفتم که رمدان در واقع رمضان است، اما چون «ض» درشت تلفظ میشود شبیه «د» میشود، اما در اصل «ض» است، و او احتمالا میگفت چه جالب
و من ادامه میدادم: تا حالا افطاری خوردی؟ و به احتمال غریب به یقین میگفت: نه
و من ادامه میدادم اگر بخوای میتونم به یک افطاری دعوتت کنم،
البته روحم هم خبر نداشت که در نیویورک کجا میشود افطاری پیدا کرد، اما خب من پولدار بودم و برایم مشکلی ایجاد نمیکرد، پول در این مسائل حلال مشکلات است
و یا میگفت آره و یا میگفت نه
اگر که میگفت: آره، که من به هدفم رسیده بودم
و اگر هم میگفت: نه، من حرفم را زده بود
و اگر یادتان باشد این یک مثال بود و من حال دارم میروم سمت کافه، کافه او،چون او آنجا کار نمیکند، کافه برای اوست، او هم پولدار است،برای همین هم بعضی جاها پول اعتماد به نفس نمی آورد، میروم فرق «ض» و «د» را به او بگویم و به چیزی دعوتش کنم که خودم تا به حال نخوردم، از خاورمیانهای بودن تنها یک اسم در این مکان برای من مانده است.

این قسمت یکم از مجموعه “حمیدرضا در جهانهای موازی” بود